فرزینفرزین، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

فرزین کوچولو زیبا و باهوش

چند شعر جدید

از اونجا که فرزین جون ما چیز یاد گرفتن رو خیلی دوست داره شعرهای زیادی توی مهد یاد گرفته . من اینجا چند تاش رو براش یادداشت میکنم .   چراغ راهنماییم قشنگم سبزمو زرد و قرمزم سه رنگم قرمز من یعنی نرو ایست ایست یعنی حالا نوبت تو نیست نیست وقتی که زردم برو اما یواش برو ولی مواظب خودت باش سبزی من یعنی خطر بی خطر ردبشو از خط کشی بی دزدسر من سر هر چهارراهی رییسم همکار خوب آقای پلیسم @@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@ فصل پاییز چه میوه هایی داره اولش اناره پرتقال و لیمو نارنگی میاره خرمالوش چه خوبه خوردنش باحاله توی زمستون هیچی نیست باید بهش داد نمره بیست ...
26 مهر 1391

روز اول پیش دبستانی

٥ روز پیش آقا فرزین ما رفت پیش دبستانی البته باید بگم که با کلی شرط و شروط رفته شرط مهمش هم این بود که باید مامان هم هر روز با من بیاد تا برم و اونجا بشینه تا کلاسهای من تموم بشه و من بیام بیرون . البته جای خوشحالی داره که اونجا خیلی بهش خوش گذشت و از فرداش دیگه به من میگفت برو خونه . فردا هم روز جشن مهدشونه و مامان و بابای بچه هام میرن مهد برای جشن . عکسهایی که مهد روز اول ازشون گرفت هنوز آماده نشده تا بذارم توی وبلاگ اما یه دونه عکس خودمون ازش گرفتیم که میذارم واسش اینجا . هرچند که توی این عکس هم به خاطر آفتاب روش رو برگردونده .ولی باز هم خوبه .  این هم فرزین با دسته گلی که واسه مینا جون گرفته جلوی در مهدشون ...
5 مهر 1391

2 روز تاپیش دبستانی 1

سلام عزیزم امروز ٢ روز مونده تا بری پیش دبستانی و صبح بابا رفت و لباسهای  جدیدت رو که مهد واستون آماده کرده گرفت و اومد . چقدر بهت میاد . انگار بزرگتر میشی وقتی اونها رو میپوشی . یه دست جلیقه و شلوار زغال سنگی و دو تا پیراهن که یکی آستین کوتاه سفید و یکی آستین بلند صورتی . روزی که بخوام ببرمت مهد و لباسهات رو تنت کنم حتما چند تا عکس قشنگ ازت میگیرم و میذارم اینجا توی وبلاگت . روز ٦ مهرماه هم جشن مهدتونه و از شما توی جشن هم عکس میگیرم و واسه وبلاگت آماده میکنم . فعلا تا بعد پسر گلم که دیگه کم کم داره بزرگ میشه .                    &n...
29 شهريور 1391

داستان کوتاه

دانه‌ کوچک‌ دانه‌ کوچک‌ بود و کسی‌ او را نمی‌دید. سال‌های‌ سال‌ گذشته‌ بود و او هنوز همان‌ دانه‌ کوچک‌ بود.دانه‌ دلش‌ می‌خواست‌ به‌ چشم‌ بیاید اما نمی‌دانست‌ چگونه. گاهی‌ سوار باد می‌شد و از جلوی‌ چشم‌ها می‌گذشت… گاهی‌ خودش‌ را روی‌ زمینه روشن‌ برگ‌ها می‌انداخت‌ و گاهی‌ فریاد می‌زد و می‌گفت: من‌ هستم، من‌ اینجا هستم، تماشایم‌ کنید. اما هیچ‌کس‌ جز پرنده‌هایی‌ که‌ قصد خوردنش‌ را داشتند یا...
26 مرداد 1391

عاشقانه های کودکانه

پدر : یالا بیا زودتر غذات رو بخور ... بچه : نه نمی خورم ... پدر : تو میدونی میلیونها بچه تو آفریقا محتاج همین غذایی هستند که تو حتی راضی به نگاه کردن به اون نیستی ؟ بچه : خب پس چرا این غذا رو براشون نمیفرستی   دیشب میگه: بابایی فردا فلان چیز رو برام بخر.   بهش میگم: باشه.   میگه : البته اگه زنده بودی!!!   ==================   با خود می اندیشم که کودکان، در کمال صداقت و بهتر از ما به " بی اعتباری دنیا " آگاه هستند ... خدای مهربان اگر خیلی باهوشی ببینم می توانی رمز مرا بخوانی و ددل ر ب ت س ل ج س ن ت پ س دک ل ه س م ا ت ف ن اگر توانستی آن را...
24 مرداد 1391

ثبت نام فرزین در پیش دبستانی

امروز من و بابا رفتیم و فرزین رو در یک پیش دبستانی خوب ثبت نام کردیم . هنوز تا مهرماه که بخواد بره پیش دبستانی 1.5 ماه دیگه مونده . فعلا اندازه هاش رو گرفتن تا اون موقع لباسهاش هم آماده میشه . لباسهاش هم خیلی بانمکه . یه دست جلیقه شلوار زغال سنگی با بلوز صورتی و یه دست هم با بلور آستین کوتاه سفید روز اول مهد که لباسهاش رو پوشید و وسایلش رو هم برداشت ازش یه عکس خوشگل میگیرم و براش میذارم اینجا تا بعدها به عنوان اولین عکس از اولین مرحله تحصیلش اونو ببینه . مطمئنم که مهد رو خیلی دوست داره چون یادگیری رو دوست داره ********************************************************************   راستی چند رو ز پیش یه ...
18 مرداد 1391